سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند بی کردار، مانند چراغی است که خود را می سوزاند و به مردم روشنی می دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

بی عنوان

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/5 8:6 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

از همان روز ِ اول که در راه پله های تو در توی خانه ایستاده بودم و می خواستم بروم پایین تا در اتاق خودم بخوابم ، داشتم مو هایم را می بستم همزمان که پله ها را پایین می رفتم ... 

یک ، دو ...

پله ی سومی را رد نکرده بودم که صدایم کردی ...

حدود شش سال پیش ... 

شش سال پیش در خانه ای که تمام خنده ها و گریه هامان را شاهد بود ، عقد خواهرم در آن بود ، مراسم هامان ، جشن تکلیف من ... کودکی ام ، نوجوانی ام ، زندگی ام در آن رقم خورده بود ...

مثل همیشه با ناز و ادایی گفتم : جانم ... 

و جانی را از من ستاندی که دیگر برگشتنی نبود .. تو حرف می زدی و واژه ها گم می شدند در چرخیدن ِ دنیای دور ِ سرم ...

حرف می زدی و ابر های چشمم بغضشان را فرو می خوردند ؛

مگر من ، آن هم شش سال پیش ؛ چقدر توان داشتم ... 

اولین بار تو به من گفتی ...

آن شب تا صبح باریدم

تا صبح

تا صبح ...

صبحش چشم هایم تار بود ...

ورم داشت

خوب نمی دیدم ؛

نمی خواستم بفهمی ... 

آرام از در بیرون رفتم ...

همه فهمیدند چیزی شده اما نگذاشتم بفهمند چه !

و حالا شش سال می گذرد و من به اندازه ی شصت سال ضعیف تر شده ام ... حالا با کوچکترین نگاهی سردرد های وحشتناک میگیرم ... دیده بودی وقتی ماشین جلویم فلاشر خود را روشن کند جیغ بزنم و سرم را در دست هایم بگیرم ؟! یا دیده بودی که از درد ، سرم را به لبه ی تیز میز بکوبم ؟! ندیده بودی ؟! حق داری ... چون من نخواستم ببینی ... 

کاش در این شش سال فریاد زده بودم ؛

جیغ کشیده بودم ...

تا امروز مجبور نشوم دو تا دو تا مسکن بخورم ...

خدای من ... 

ــــــــ

+ خونین بود اشکایی که باهاشون نوشتم ... همین

 

 

پ.ن : تو رو به ... خواستم قسم بدم ، اما قسم نداده خودت حذف کن این لعنتی رو ... نمی خوام دیگه ... ای خدا ... 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر